برای کودکم

حال من خوبست اما تو باور نکن!

 تو باور نکن ، هر چه شنیدی رو باور نکن ، هر چه دیدی رو باور نکن ، ماه تمام من ؛ هبچ چیز این دنیا باور کردنی نیست نه غم و نه شادی ، نه جنگ و نه صلح ، اونچه که باور کردنیه تویی ، تو یی قرص ماهم ، آدم های کمی تو دنیا این بخت رو دارن که خودشون رو باور کنن ، مامان این بخت رو هنوز نداشته اما می خواد که پیدا کنه ، می خواد که از باور تو جون بگیره واسه اینه که بهت میگه قوی میشه، صبور میمونه ، جنگجو میشه ، صلح طلب می مونه ، مامان می خواد بگه که دیگه حالش خوبه اما می دونه که تو باور نمیکنی. ...
23 تير 1392

یک تماس

معجزه کوچیک من دیروز که با تمام گرفتگی عصر جمعه رفتم پیش مامان جون و بابا جون ، تلفنم زنگ خورد به خیال اینکه همکار ها واسه نتظیم ساعت قرار کار زنگ می زنند عجله ای واسه بر داشتن گوشی نکردم ، تا وقتی رسیدم که تماس قطع شده بود . به لیست میسدکال ها نگاه کردم ، چشم زمردی من ، میتونی حدس بزنی کی بود؟ اون بود 2 تا تماس نا موفق و من که باور نمیکردم چند بار تاریخ و ساعت رو چک کردم . کمی ناراحت که چرا زودتر ندیدم اما بیشتر نگران و عصبی که اگه جواب داده بودم چی میشد؟ بازم میخواست بگه که خیلی مشغوله، که پست جدید گرفته ، که تا الان تو دفتر بوده! و بگه که زمان نداشته حتی یک ایمیل به مامانی بزنه؟ می دونم چی میگه "حق با تویه" ، " احمق نباش من فقط تو رو ...
22 تير 1392

ماه جولای

  چشم زمردی من ماه جولای داره به نیمه میرسه کم کم ، ماهی که قرار بود همه چیز فرق کنه. قرار بود تا انتهای جون مرد چشم فندقی بابای تو شده باشه. قرار بود که خونه آپارتمانیش رو به خاطر تو ویلایی کنه . و چه عکس های فریبنده ای بودن ، اتاق های کوچیک تراس های بزرگ و عکسی از دوچرخه کنار ورودی که میتونست روزی مال تو بشه . میدونی مامان با چه تلاشی داشت زبان جدید کشوری رو یاد می گرفت که قرار بود وطن تو بشه . اما حالا دوست نداره حتی لغات رو به خاطر بیاره . راستی مامان داشت دوباره اسمت رو زمزمه می کرد و کمی نگران بود که اسمت بین هم نژادی های اون مردی که قرار بود بابا باشه اسم تکراری نباشه . اما حالا نه اون زبان جدید ، نه کفش های پاشنه بلندی...
21 تير 1392

چشم های فندقی

بچه ی من ، برات گفتنی ها خیلی زیاد دارم ، ازروزی که توی خوابم اومدی ، از روزی که حس کردم بودنت رو می خوام ،و از روزی که خواستنم یک دنیا امید شد. نمیدونم از کجا شروع کنم . شاید از جایی همین آخری ها .... همین یکی دو ماه پیش ، وقتی که چشمهایی فندقی مردی منو به یاد چشم های زمردیت انداخت . درست وقتی که سر چشمهات با اون دعوایی عاشقانه داشتم ، چون اون چشم های منو برای تو می خواست و من چشم های اون رو . همین جا شروع شد چشم زمردی من ، همین جا که نه خیلی قبل تر از اینجا، اما این جا دوباره جون گرفتی ، وقتی که اون مرد ، مردی که یک سال تمام گوشمو با زمزمه های عاشق چشم هام شدنش پر کرده بود ، با خنده و شوخی از تو و خواهر برادرات حرف زد. همون روزا ...
21 تير 1392

ایده این وبلاگ

نمیدونم ایده داشتن این وبلاگ از کجا اومد . از کتاب نامه برای کودکی که هرگز زاده نشد ، از سریالی که مادری رو به صحبت با کودکش توی رحمش نشون میداد و یا از غم من .! هر چی که بود امروز جاری شد . با تمام حسم ، امروز تو توی ذهنم اومدی توی خاطرات من ، خاطراتی ار زمانی که هنوز اتفاث نیفتاده . امروز مثل هر روز به یادت اقتادم به یاد دختر چشم زمردیم. خواستم که توی وبلاگم از تو بنویسم اما دیدم چقدر حرف دارم برای گفتن پس تصمیم گرفتم که این وبلاگ رو برای تو ، برای کودکی که هنوز زاده نشده بنویسم/ ...
21 تير 1392

سرآغاز

امشب پی بردم که وجود داری : بسان قطره ای از زندگی که از هیچ جاری باشد . با چشم باز، در ظلمت محض دراز کشیده بودم که ناگهان در دل تاریکی، جرقه ای از آگاهی و اطمینان درخشید: آری، تو آنجا بودی . وجود داشتی . گویی تیری به قلبم خورده بود . از کتاب"نامه به کودکی که هرگز زاده نشد"اثر خانم اوریانا فالاچی
20 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای کودکم می باشد