برای کودکم

تردید

زیبای چشم زمردی من هر بار که دلنوشته هام رو توی وبلاگ تو اضافه می کنم تردید بزرگی جلو راهم می شینه ، همش میگه "تو ممکنه خیلی اشتباه کنی ، مگه بار ها اشتباه نکردی ؟ تو هنوز به اندازه کافی رشد نکردی ؟ چرا با نوشته هات ذهن پاک و از همه جا بی خبر کودکی که روزی زاده خواهد شد رو آلوده می کنی؟ " چرا نوشته هات رو اینجا می نویسی؟ چرا مخاطب تو روح پاک و آیینه غبار ندیده یک کودکه؟ شاید که خیلی اشتباه کنی شاید... اما نازنین من باید بدونی که انسان با اشتباه زاده میشه و این اشتباه ها زندگی رو می سازند حتی اگه به نظر برسه به جای ساختن دارن خرابش می کنن . پس بدون مامان اگه تصمیم گرفته با تو تمام احساسش رو شریک بشه ، پا به خطر بزرگی گذاشته وقتی می دو...
9 مرداد 1392

از غربی ترین سرزمین شرقی

زیبای دردانه من امروز دوست دارم بهت بگم دخترم ، نمی دونم چرا ماهم اما همیشه تو رو دختری با چشم های زمردی دیدم . ماه تمام من ، این تصویر رو مامانت کشیده از روی تصویر یک دختر چشم زمردی ، دختری از غرب خاورمیانه ی پر آشوب و زیبا ، از سرزمین آشور دخترم ، مامان عاشق این عکسٍ، این چشم ها همیشه مامان رو یاد چشم های تو می اندازه ، این چشم ها همیشه قلب مامان رو از سینه بیرون می کنه ،     عزیز خواستنی من،  دردی که تو این چشم هاست ، بی پناهی ، غم و ترس تنها نوای آشنای قلبم نیست ، این چشم ها خاطره یک عشق اند ، اولین عشق و شاید ........ شاید آخرین ، ماه من، شاید آخرین دخترک ناز من، تمام دخترکها و  پسرکهای بی پناه این سر...
5 مرداد 1392

بودن یا نبودن ، مسأله این ...ست !

ماه تمامم امروز مرگ رو در لحظه ای دیدم . هیچ وقت خودم روچنین ناتوان ندیده بودم . موقع عبور از خیابون بودم ؛ دوچرخه سواری از مسیر منحرف شد ماشینی یرای جلوگیری از تصادف مسیرش رو به سمت من منحرف کرد سعی کردم به سرعت از جلوش رد بشم اما سر ماشین دوباره به سمتم چرخید . طوری که خیال کردم با نیت قبلی و به قصد زیر گرفتن من جلو میاد نمی دونم چی تو ذهنم گذشت که من رو ایم چنین بی خیال سر جا نگه داشت . شاید ترس شاید هم شک شدن از دیدن اون لحظه . چیزی که یادمه نا امیدی بود ، تسلیم شدن و چند صدم ثانیه که توی دهنم بیشتر از چند دقیقه به نظر میاد . چشم هام باز بود اما گویا چیزی نمیدیدم مگر شتاب چرخ ها و سپر ماشین که با تمام نیرو به سمتم میومدند. .... و...
1 مرداد 1392

بی تابی

چشم زمردی من با اینکه یک دنیا حرف دارم برات اما خستگی ، قدرت جاری شدن کلمات رو ازم گرفته . اما می دونی که حرف زدن باهات مثل هوای تازه توی ریه های پردود ، مایه نشاطمه . امروز هم به بی خبری گذشت ، شبم با رویای شیرین تو آغشته شده ، و فرذا روز دیگری خواهد بود   فردا را نمی خواهم امروز هم زیاد بود توان این همه بی تابی را ندارم ...     (شعر از لیلا داداشی)   ...
31 تير 1392

یک صبح با بی حوصلگی

نازینینکم امروز به طرز احمقانه ای غمگین و کسلم ، نه حوصله نقاشی ، نه کار ، نه کتاب خوندن ، دیشب شبی که فکر می کردم نبود ، گرچه اگه هم بود باز من رو به همین حال می کشوند . شام خوردن با یه دوست قدیمی که تک تک خاطرات تلخت رو زنده می کنه و خاطرات شیرین رو به حسرتی تلخ تبدیل. بد تر از همه تو فضایی که شادی آدمهای مرفه اطرافت ، گذشتت رو به چالش می کشه . مهم نیست چه حرفهایی زده شد این که اون نمیفهمه حرفهاش خنجرهایی که تو قلبم فرو میره و در میاد و با تمام این ها فکر می کنی که باید ببینیش و باز به شکنجه نگاهش و حرفاش دل بدی. شب وقتی رسیدم خونه ایمیلی داشتم از مرد چشم فندقی ، از اوضاع رمضان پرسیده بود و قولی که تمام یک سال گذشته زی...
29 تير 1392

خبر تازه

  عزیزکم ، امروز صبح که با تمام بی خیالی ، به قصد دیدیم ایمیل های کاری ، اینباکس ایمیلمو چک کردم چشمم به اسم آشناش خورد ، یک نامه از مرد چشم فندقی ! چی فکر می کنی ماهکم ، باز مثل همیشه ، جوابی در کار نبود . جملات تکراری " مثل همیشه دوست داشتنی و بامزه ای " " دلم برای صدات خیلی تنگ شده چرا تلفنت رو جواب نمیدی ؟" " سلام قلبم" و نمیدونم معنای قلبم یعنی چه؟ قلبی که ماهی یکبار میتپه؟ و می دونم معنای بامزه ای چیه : حرف های جدی ای که میزدی ، تقاضا برای پایان دادن به این رابطه یا تغییرش ، این ها چیزیه که از نظرش شوخی بچه گونست! خوب ماه من ، جواب ظاهزا پر مهرش بیشتر از همیشه سردم کرد ، حتی میلی به خوندن دوباره اش نداشتم. تا ...
27 تير 1392

فرصتی برای عاشقی

مادرم همیشه میگفت یک زن هرگز نباید وقت داشته باشد، باید دائم کار کند وگرنه به محض اینکه بی کار شود فورا به عشق فکر خواهد کرد. (دفترچه ممنوع | آلبا دسس په دس) فرشته چشم زمردی من، مامان تو هم می خواد همین رو بگه این کاری بود که مدت ها انجام می داد وقتی که همش درس می خوند و کار میکرد؛ و زندگی چه آسون می گذشت . امایک روزی ، یک روزی که خیلی دوره اما خاطرش نزدیک نزدیکه ، مردی وارد زندگیش شد که تمام فکرش رو به بازی گرفت ، پوست تیره و چشمای نافذ وحشی داشت ، نگاهش بدجوری مردونه بود ، وقتی به سختی فارسی حرف میزد ، اولین نگاهش قفلی رو تو قلب مامان باز کرد ، گرچه مامان فکر می کرد که اون حسی که از سر انگشتای دست تا پا توی چند صدم ثانیه حرکت ...
25 تير 1392

دلخوشی ...

به همین غروب غم‌انگیز دل‌خوشم اگر بدانم تو هم یک جایی نشسته‌ای پشت پنجره و دلت برای من تنگ شده است       کاظم خوشخو (حیف که دلش تنگ نشده )   ...
25 تير 1392

خاطره یعنی گذشته ها...نگذشته .....!

نازنینم امروز برای یک بار دیگه فرصتی به تو ، خودم و مرد چشم فندقی دادم . باز می گم که این بار آخره و باید هم باشه و امیدوارم که باشه . بهش یه ایمیل فرستادم و گفتم که چطور زندگی من رو تحت شعاع بدقولی هاش قرار داده . کاش بفهمه ، کاش این بار کاری کنه . کاش این ریسمان پوسیده یا پاره بشه یا از نو بافته . آخه مامان خیلی خسته است گلم .  می دونه ماه من آدم فقط یه بار عاشق میشه اما میتونه هزاران بار دوست داشته باشه تا وقتی که خسته نشه . آدم وقتی خسته شد دیگه قدرت دوست داشتن هم نداره اون موقعست که آدمی رو به نابودی میره . میدونی مامان راه زیادی رو رفته و حالا دیگه خیلی خسته شده اینقدر که توان دوست داشتنش رو داره از دست میده ....
24 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای کودکم می باشد