دست های کوچیک و قلب من
خیلی وقت بود از سرم افتاده بود ، مثل آتیش زیر خاکستر .
چه خوشحال بودم که این تب نبود ، تب خواستنت ، خواستن دختری با چشم های زمردی!
چند روز پیش رفتم خرید با یک آشنا و یه دوست با دختر چشم زمردی .
یکش یه لبخند شیرین به من داد ، نگاهش کردم و شوخی ، با من حرف میزد گرچه زبونش رو بلد نبودم ، موقع پایین اومدن به سمت پارکینگ روی پله برقی دستش رو گرفتم و دلم ریخت و یادم افتاد و همه چیز اومد جلوی چشمم .
یه دختر چشم زمردی مثل دختر من ، مثل دختر ما !
همه چیز برگشت. دلم آتیش گرفت . همه قلبم خواستن شد، تمام شب تمام روز و دوباره جستجو adopt a kid
رفتن توی پیج هایی با عکس بچه و یاد اون دامن کوچولو افتادم با اون همه امید شب سال نو .
یه عکس سیو کردم ، یه مادر با موهای مشکی و یه دختر با موهای گندمی ، عکس رو فرستادم برای مردی با موهایی گندمی "i really want a baby" !
و یه جواب تکراری : اگه برنده بشم ، یه خونه می خرم و یه خونواده میسازم
این بار توی دلم گفتم کاش برنده بشی !